سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مبادا که بدگمانی بر تو چیره شود که [در این صورت] میان تو و هیچ دوستی، رابطه دوستانه ای برجای نمی گذارد . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 86 آذر 7 , ساعت 9:9 عصر

در جزیره‌ای زیبا، تمام حواس زندگی می‌کردند: شادی، غم، غرور، عشق و ...

روزی خبر  رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق‌هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می‌خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق  جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می‌رفت، عشق از ثروت، که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می‌کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می‌توانم با تو همسفر شوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی‌توانم تو را با خود ببرم. چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیایم.

غم با صدای حزن آلود گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق اینبار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می‌آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:  بیا عشق، من تو را خواهم برد.

عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چه قدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مسأله‌ای روی شن‌های ساحل بود، رفت و از او پرسید: آن پیرمرد که بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟! اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ